آن که رخسار تو با زلف گره گیر کشید
فکرها کرد که باید به چه تدبیر کشید
مدتی چند بپیچید بخود آخر کار
ماه را از فلک آورد بزنجیر کشید
خامه می خواست که مژگان ترا بردارد
راست بر سینۀ عشاق تو صد تیر کشید
چون بیاراست بدان حسن دلاویز ترا
قلم اندر کف نقاش تو تکبیر کشید
گردش خامه تقدیر غرض نقش تو بود
کز ازل تا به ابد این همه تأخیر کشید
دیده از تاب و بسیار چه شبها که گشود؟
کانتظار تو بسی این فلک پیر کشید